عشقولانه


86/6/11 ::  3:39 عصر

تو را دوست نمی دارم و دارم

تو را دوست می دارم و ندارم

چندان که هر باشنده ای

آمیزه ای است از هر دو سو.

تا آرامش را حتی

نیمه سردی است

و هر واژه را سکوتی.

تو را دوست می دارم

چرا که این آغاز عشق توست

آغازی به بی نهایتی که پایانش نیست

و دوستت نمی دارم

زان رو که جاودانه ای.

عشق من دو گونه زیست می کند:

عاشقت هستم وقتی که عاشقت نیستم

و تو را دوست می دارم وقتی که دوستت نمی دارم


نویسنده : مهدی نیک بخت

86/6/11 ::  3:35 عصر

نویسنده : مهدی نیک بخت

86/5/31 ::  7:15 عصر

 

ای نارفیق

به کدامین گناه ناکرده...تازیانه ام میزنی

به حقیقت که هویتت را

دیر زمانی ایست که در زیر پای رهگذران

به عرضه نهاده ای

نقابت را بردار

زیر پایم را زود خالی کردی

مجالی میخواستم اندک...به اندازه یک نفس

این نگاهت چیست؟

سلام پرمهرت را باور کنم ... یا پاشیدن نمکت را؟

خنجر را دستت دادم و گفتم

پشت سر من حرکت کن و مواظبم باش

اندکی بعد خنجری از پشت در قلبم فرو رفت

پشت سرم را نگاه کردم...کسی جز تو نبود

نمیدانستم تو هم تاب از پشت خنجر زدن را داری

تو گناهکار نیستی؟

خنجر را خودم به دستت داده بودم

 به یقین که از دیار هرز نگاه آمده ای

شکنجه کن...که برای کشیدن درد مانده ام...نه برای التیام

 


نویسنده : مهدی نیک بخت

86/5/30 ::  7:30 عصر

دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست!

اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!

دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.

دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!

به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!

دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی


نویسنده : مهدی نیک بخت

86/5/29 ::  6:34 عصر

 

عشق یعنی

عشق یعنی مستی دیوانگی  

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار اویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن                 

عشق یعنی در جهان رسوا شدن  

عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن

عشق یعنی زندگی را باختن

 


نویسنده : مهدی نیک بخت

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
6883


:: بازدید امروز :: 
1


:: بازدید دیروز :: 
1


:: درباره خودم ::

عشقولانه
مهدی نیک بخت
من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،من میتوانم ،

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

عشقولانه

:: دوستان من ::

با ما به از این باش که با خلق جهانی (اسماعیل)

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

تابستان 1386